پیش نوشت : مطلبی رو که امروز می نویسم ادامه ی خلاصه سازی کتاب سختی کارهای سخت هست. در خلاصه ی فصل پنجم، بخشی وجود داشت که بدلیل داشتن نکات ریز و مهم، ترجیح دادم آن را بدون خلاصه کردن بنویسم. عنوان بخش هست (آیا استخدام از شرکت دوستتان اشکالی ندارد)؟
در خلاصه سازی فصل پنجم توضیح کوتاهی نسبت به این بخش داده بودم که اکنون فرصتی پیش آمد تا بتوانم متن را به صورت کامل یادداشت کنم.
اصل مطلب :
هر شرکت فناور خوب به افراد عالی نیاز دارد. بهترین شرکت ها زمان، پول و شیره ی جانشان را می گذارند تا تبدیل به ماشین های کارمندیابی تراز اول شوند. اما دامنه ی این تلاش برای ساختن بهترین تیم دنیا تا کجاست؟ آیا ایتخدام کارمند از شرکت دوستتان عادلانه است؟ آیا دوستیتان پابرجا خواهد ماند؟
اول اینکه، منظورم از دوست چیست؟ دو دسته ی مرتبط وجود دارند:
- شرکای تجاری مهم
- دوستان
در این بحث، دوستان و شرکای تجاری مهم تقریباً یکی هستند.
بیشتر مدیرعامل ها هیچ گاه به شرکت دوستشان به عنوان منبع کارمندیابی نگاه نمی کنند. مدیرعامل ها معمولاً دوستان تجاری واقعی زیادی ندارند و یورش به شرکت دوست، راه مطمئنی برای از دست دادن او است.با این حال تقریباً هر مدیر عاملی با این تصمیم مواجه خواهد شد که آیا از شرکت دوستش کارمندی را استخدام کند یا خیر؟ چه وقت به قیمت از دست دادن یک دوست تمام خواهد شد؟
اما خودش هم دنبال تغییر بود
همیشه همین طور شوع می شود. دوستتان کتی (cathy) در شرکتش مهندس خوبی به نام میشل (Mitchel) دارد. از قضا میشل با یکی از مهندسان رده بالای شما دوست شده است.مهندستان بدون اطلاع شما میشل را برای مصاحبه دعوت می کند و طبیعتاً میشل هم وارد فرایند مصاحبه می شود. گام پایانی، مصاحبه با شمای مدیرعامل است. فوراً متوجه می شوید که میشل در شرکت دوست خوبتان کتی کار می کند. با افراد بررسی می کنید که مطمئن شوید اول آنها سراغ میشل نرفته باشند. افرادتان به شما اطمینان می دهند میشل خودش دنبال تغییر کار بوده و اگر هم شرکت شما نیاید جای دیگری خواهد رفت. حالا چه؟
در این نقطه ممکن است فکر کنید: اگر میشل دارد از آن شرکت می رود، پس منطقاً کتی هم ترجیح می دهد که میشل پیش من بیاید تا اینکه به یکی از رقبا بپیوندد یا شرکتی برود که از مدیرعاملش دل خوشی ندارد. شاید کتی هم چنین نظری داشته باشد، ولی احتمالاً این طور نیست.
وقتی شرایط شرکتی خوب نباشد، کارکنانش آن را ترک می کنند. بنابراین فرض شما باید این باشد که کتی دارد برای بقای شرکتش می جنگد. در چنین شرایطی هیچ زخمی برایش عمیق تر از جدایی یک کارمند عالی نیست، زیرا کتی می داند که سایر کارمندان این حرکت را نشانه ی افول سازمان خواهند دانست. چیزی که شرایط کتی را از این هم وخیم تر می کند این است که کارمندانش حرکت شما را خیانت خواهند پنداشت؛ این به اصطلاح دوستِ کتی، دارد ما را غارت می کند. آنها با خود خواهند گفت: کتی چه مدیرعامل ناکارآمدی است که حتی نمی تواند مانع استخدام کارکنانش توسط دوستانش شود. این گونه است که مسئله ای منطقی به سرعت تبدیل به مسئله ای احساسی می شود.
شما نمی خواهید دوستیتان را با کتی خراب کنید، بنابراین به کتی اطمینان می دهید که میشل استثنا است و خودش پیش شما آمده و میشل اولین و آخرین کارمند کتی است که به شرکت شما ملحق می شود.
معمولاً این توضیحات کارتان را راه خواهد انداخت و کتی هم درک خواهد کرد و از این رفتار شما قدردانی خواهد کرد. او می بخشد، اما می توانید مطمئن باشید که فراموش نمی کند.
خاطره ی او از میشل خیلی مهم است، زیرا میشل اولین گام در افول رابطه ی شما خواهد بود. از آنجایی که میشل نیروی قابلی است، احتمالاً سایر کارکنان قوی کتی با میشل تماس خواهند گرفت تا بپرسند چرا شرکت را ترک کرده است و کجا می رود. میشل استدلالش را خواهد گفت و دلایلش هم قانع کننده خواهد بود. حالا سایر کارکنان دوست دارند راه میشل را در پیش بگیرند و به شرکت شما ملحق شوند. تا به خودتان بیایید، قول هایی به این کارکنان بالقوه که سراغ میشل آمده اند داده شده و کار از کار گذشته است.
کارمندانتان در تک تک موارد به شما اطمینان خواهند داد که کارکنان کتی خودشان پیش شما آمده اند نه برعکس. کارمندانتان خواهند گفت که کارکنان کتی از شرکت های دیگری هم پیشنهاد دارند و قطعاً شرکت کتی را ترک خواهند کرد، پس شما هم می توانید از بیقراری آنها منتفع شوید.اما مدیران کتی قطعاً روایت متفاوتی از داستان خواهند داشت. آنها به کتی التماس خواهند کرد که جلوی یورش دوستش را بگیرد، در غیر این صورت هرگز قادر به اجرای تعهداتشان نخواهند بود. این مسئله کتی را شرمسار و عصبانی خواهد کرد. در نهایت، فشار اجتماعی تمام منطق توجیهی شما را تحت الشعاع قرار خواهد داد. راه آسانی برای تفکر درباره ی دینامیک این موضوع وجود دارد. اگر همسرتان از شما جدا شود، آیا می پسندید که با بهترین دوستتان ازدواج کند؟ بالاخره که می خواهد با کسی ازدواج کند، پس برای شما بهتر نیست که همسر بهترین دوستتان باشد؟ منطقی به نظر می رسد، اما در این شرایط اصلاً پای منطق در میان نیست و ضمناً یک دوست را هم از دست می دهید.
پس چه باید کرد؟
قبل از هر چیز به یاد داشته باشید که کارکنان یا خیلی خوب هستند یا احتمالاً علاقه ای به داشتن آنها در شرکتتان ندارید. بنابراین، یا کارکنان درجه یک شرکت دوستتان را استخدام خواهید کرد و یا افرادی معمولی به تیمتان خواهید افزود. گمان نکنید جای خالی افرادی که از شرکت دوستتان استخدام می کنید در محل کار پیشینشان احساس نمی شود.
من قانون سرانگشتی خوبی دارم به نام اصل بازتابی غارت کارمند، که می گوید: اگر شرکت الف چندین نفر از نیروهایت را استخدام کند برایت ترسناک و تکان دهنده است، پس تو هم نباید هیچ کدام از نیروهای آن شرکت را استخدام کنی. تعداد چنین شرکت هایی باید بسیار اندک و حتی نزدیک به صفر باشد.
خیلی از شرکت ها برای پرهیز از چنین وضعیت های دشواری از خط مشی های نوشته یا نانوشته ای استفاده می کنند و فهرستی دارند از شرکت هایی که بدون موافقت و تایید مدیرعامل (یا یکی از مدیران ارشد کارکشته) نمی توان از آن نیرو استخدام کرد. با به کارگیری چنین خط مشی ای قادر خواهید بود پیش از استخدام به دوستتان شانس دیگری برای حفظ کارمندانش یا ابراز مخالفت بدهید.
با به یاد داشتن این نکته، بهترین راه برای مواجهه با چنین مسئله ای، برخورد باز و شفاف است. وقتی فهمیدید که باید بین کارمندی فوق ستاره و ادامه ی دوستی ارزشمندتان یکی را انتخاب کنید، باید مسئله را روی میز بیاورید و به آن شخص اطلاع دهید که رابطه ی تجاری مهمی با شرکت فعلی او دارید و پیش از ارائه ی پیشنهاد استخدام به او، باید این موضوع را با مدیرعامل سازمانش مطرح کنید. بگذارید بداند که اگر نخواهد چنین اتفاقی بیفتد، فرایند را همین حالا متوقف می کنید و هرچه را تا این تاریخ اتفاق افتاده است محرمانه نگه خواهید داشت. با صحبت کردن با دوستتان پیش از استخدام، قادر خواهید بود قضاوت بهتری در مورد تاثیر این استخدام بر رابطه تان داشته باشید. ضمن اینکه ممکن است حتی از یک استخدام بد نیز پیشگیری کنید، زیرا کسانی که در مصاحبه خوب هستند معمولاً در عمل کارمندان خوبی از آب در نمی آیند.
سخن پایانی
در فیلم کلاسک خوب، بد، زشت کلینت ایستوودِ (clint eastwood) خوب و الی والاشِ (Eli Wallach) زشت شریک جرم هستند. والاش مجرم شناخته شده ای است که برای سرش جایزه تعیین کرده اند و این دو نفر نقشه می ریزند که پول جایزه آن را از آن خود کنند. ایستوود والاش را تحویل می دهد و جایزه را می گیرد. بعد والاش به اعدام با طناب دار محکوم می شود. وقتی که والاش روی اسب می نشیند در حالی که دستانش از پشت بسته شده و قرار است با طنابی دور گردنش دار زده شود، ایستوورد از راه دور به طناب شلیک می کند و والاش را آزاد می کند و جایزه را باهم تقسیم می کنند. این نقشه خیلی خوب کار می کند، تا اینکه روزی ایستوود بعد از آزاد کردن والاش به او می گوید: فکر نمی کنم هیچ وقت بیش از سه هزار دلار بیارزی. والاش در مقابل می گوید منظورت چیست؟ ایستوود می گوید منظورم این است که ما با هم متحدیم. اما راستی نه، تو نه. تو دست بسته باقی می مانی. من پول را بر می دارم و توهم میتوانی طناب را داشته باشی. اتفاقاتی که بعد از این حرف می افتد، یکی از بزرگترین تعقیب و گریزهای انتقامی تاریخ سینما است.
بنابراین وقتی به دوستتان که مدیرعامل شرکت دیگری است می گویید که فکر نمی کنید هیچ وقت بیش از کارمندش بیارزد، امیدی به ادامه ی دوستیتان نداشته باشید.
یک دیدگاه برای “آیا استخدام از شرکت دوستتان اشکالی دارد؟”